مازیار شیبانیفر
- شاید بتوان ادعا کرد یکی از مفهومیترین آثار تصویری چند سال اخیر سینمای ایران، فیلم «برادران لیلا» به کارگردانی سعید روستایی است. اثری که برخی آن را «سیاهنمایی» میدانند، اما این فیلم بهمفهوم واقعی کلمه اثری رئالیستی بهشمار میرود که از دو دیدگاه مختلف نمادین و جامعهشناختی قابل اعتنا و بررسی است.
- در این فیلم پدر خانواده پیرمردی دیکتاتورمنش، لجوج و روانپریش است. مهمترین موضوع برای او دستیابی به ریاست خاندان – شما بخوانید رهبری جامعه – است. هر چند از این نظر خود را حقیر میداند و برای اینکه ناتوانی و حقارتش را پنهان کند گرفتار دروغپردازیهای اغراقآمیز میشود، اما در عمل حاضر است خانوادهاش در بدبختی دست و پا بزنند، اما وی رییس خاندان شود.
- «برادران لیلا» با سکانس تعطیلی و اخراج کارکنان شروع میشود. لحظهای که چرخهای تولید از حرکت بازمیماند و آشوب و درگیری کل کارخانه را فرا میگیرد. این بخش از فیلم آشکارا موضوع تعطیلشدن تولید در ایران و رواج واسطهگری و فروش داراییهای ملی به رانتخواران حکومت را به نمایش میگذارد.
- برجستهترین شخصیت این اثر لیلا است. نماینده زنان جامعه ایران که با وجود تمامی محدودیتها، فشارها و نارواییهایی که از سوی خانواده و جامعه میبینند، همچنان مصمماند کشتی به گلنشسته و توفانزده اطرافیانشان را به سر منزل مقصود برسانند. شخصیت لیلا نهتنها شجاع، کاردان و عاقل است، بلکه موتور محرک کل خانواده بهشمار میرود.
- فقر فرهنگی خانواده جورابلو بسیار فراتر، عمیقتر و دردناکتر از فقر مالی آنها است. اوج فقر فرهنگی این خانواده جایی است که پدر خانواده حاضر است ۴۰ سکه طلا به بایرام باج بدهد تا او را بهعنوان «بزرگِ خاندان» معرفی کند، اما حاضر نیست همین سکهها را بفروشد تا فرزندانش از فقر و دربهدری نجات پیدا کنند.
- فیلم در چند سکانس مربوط به مرکز خرید یا ساختمانهای اداری و تجاری بهخوبی تفاوت طبقاتی تکاندهنده در جامعه را نمایش میدهد. حرکت از فضاهای تاریک و نیمه روشن به فضاهای پر نور با سقفهای بلند و آسانسورهای مدرن و شیک این تفاوت عمیق میان فقیر و غنی را بهخوبی نشان میدهد.
- فیلم هر چند دیالوگهای بسیار زیبا و تاثیرگذاری دارد و حالت پینگپنگی این گفتوگوها و خودداری از مونولوگهای کشدار و خستهکننده باعث میشود ریتم درونی اثر بهخوبی رعایت شود، اما گاهی حجم این دیالوگها اثر را به سمت متنی رادیویی پیش میبرد که وجود داشتن یا نداشتن تصویر در آن اهمیت چندانی ندارد.
- توفانیترین و اثرگذارترین سکانس این فیلم مربوط به سکانس پایانی است. جایی که پدر خانواده روی همان صندلی که در نخستین نمای فیلم او را دیدیم، ناگهان جان میدهد و علیرضا سیگار دست او را برمیدارد و بدون اینکه موضوع مرگ را اعلام کند، در مراسم تولد برادرزادههایش در میان مه حاصل از برف شادی میرقصد و همزمان میگرید.
شرح یادداشت:
دیدگاه نمادین
اگر «برادران لیلا» را از نگاهی نمادین بررسی کنیم – دیدگاهی که شاید باعث توقیف فیلم شد – میتوان خانواده جورابلو را نمادی از جامعه امروز ایران و ارتباطشان با حاکمان دانست.
در این فیلم پدر خانواده پیرمردی دیکتاتورمنش، لجوج و روانپریش است. مهمترین موضوع برای او دستیابی به ریاست خاندان – شما بخوانید رهبری جامعه – است. هر چند از این نظر خود را حقیر میداند و برای اینکه ناتوانی و حقارتش را پنهان کند گرفتار دروغپردازیهای اغراقآمیز میشود، اما در عمل حاضر است خانوادهاش در بدبختی دست و پا بزنند، اما وی رییس خاندان شود.
این روایت چه قدر برای ایرانیها آشنا است: کشوری که گرفتار رهبری پیر و لجوج شده است که برای بلندپروازیهای منطقهای و جهانی خود و دستیابی به آرزوی رهبری جهان اسلام میکوشد و برای ایجاد بازدارندگی با استفاده از موشک و انرژی هستهای هر نوع ماجراجویی را به جان میخرد و هزینهاش را از جیب و جان مردم ایران میپردازد.
در بخشی از فیلم لیلا به علیرضا میگوید: «آدم تا بدبختیش از حد نگذره راه خوشبختی را پیدا نمیکنه» این جمله در اصل اشاره میکند به بخشی از انگیزه و علتهای بروز انقلابها در جهان. زیرا بسیاری از انقلابها حاصل احساس فلاکت و استیصال ملتی است که سرانجام تنها راه نجات را انقلابکردن و برهم زدن شرایط موجود میداند.
در جای دیگری لیلا میگوید: «از این میسوزم که وصیت یک مرده قراره برای زندگی ما تصمیم بگیره» هر چند این جمله در اعتراض به نوع برخورد پدرش و بایرام با وصیت غلام گفته میشود، اما شبیه شرایط سیاسی جامعه پس از فوت آیتالله خمینی و حکومتی ملتهب در آستانه تعیین جانشین رهبر کنونی است و وصیتنامه او میتواند جامعه ایرانی را گرفتار تداوم فساد کند.
«برادران لیلا» با سکانس تعطیلی و اخراج کارکنان شروع میشود. لحظهای که چرخهای تولید از حرکت بازمیماند و آشوب و درگیری کل کارخانه را فرا میگیرد. این بخش از فیلم آشکارا موضوع تعطیلشدن تولید در ایران و رواج واسطهگری و فروش داراییهای ملی به رانتخواران حکومت را به نمایش میگذارد.
در یک سوم پایانی فیلم هم موضوع گرانشدن ناگهانی قیمت دلار مطرح میشود. موضوعی که قدرت خرید مردم را ناگهان به کمتر از یک سوم کاهش میدهد و در عمل کار را به جای میرساند که خانواده جورابلو گرفتار فقر مطلق میشود؛ حکایتی آشنا در اقتصاد مقاومتی، ناکارآمد و سراسر فساد جمهوری اسلامی.
اگر مروری بر پرسوناژهای این اثر داشته باشیم، میتوانیم پرویز را همتراز بخشی از عوام بدانیم که ۵ دختر دارد، به نان شبش محتاج است و نیازهای اساسی خانوادهاش را نمیتواند فراهم کند، اما بازهم بچهدار میشود. پرویز را نماد قشر آسیبپذیر و معلول جامعه نیز میتوان معرفی کند. زیرا بر اثر چاقی بیش از اندازهای که در مهارش ناتوان شده است، به سمت اعتیاد – الکل – هم پیش میرود و در باتلاقی که گیر کرده، هر چه بیشتر فرو میرود.
منوچهر را میتوان نماینده جامعه دگرباشان جنسی (الجیبیتیکیو) و بهطور مشخص همجنسگرایان تلقی کرد. مردی جوان که بههمین خاطر در حاشیه زندگی میکند، همسرش از او طلاق گرفته است و همخانه کلاهبردارش از او بهرهکشی میکند. وی در پایان داستان – هر چند بهخاطر مشکلات مالی – مجبور به فرار از ایران و تندادن به سرنوشتی مبهم و تلخ میشود: آنهم با پاسپورت جعلی!
علیرضا نماینده توده است: کارگری زحمتکش، اما خاموش و ظلمپذیر. او در برابر ظلمی که به وی روا داشته میشود – چه از سوی صاحبان کارخانه محل کارش و چه از طرف پدر خودخواهش – همه را تحمل میکند و برای برونرفت از این وضعیت ناهنجار و ناخوشایند هیچ طرح و برنامه مشخصی ندارد.
فرهاد هم نماینده قشر جوان است که بدون امید و آرزو، با آیندهای مبهم و شغل بیپشتوانه «مسافرکشی» روزگار میگذراند و عقلش در بازوهایش است.
برجستهترین شخصیت این اثر لیلا است. نماینده زنان جامعه ایران که با وجود تمامی محدودیتها، فشارها و نارواییهایی که از سوی خانواده و جامعه میبینند، همچنان مصمماند کشتی به گلنشسته و توفانزده اطرافیانشان را به سر منزل مقصود برسانند. شخصیت لیلا نهتنها شجاع، کاردان و عاقل است، بلکه موتور محرک کل خانواده بهشمار میرود.
خانوادهای که در آن فرهاد بیتجربه و احساساتی در کنار علیرضای منفعل، پرویز کمتوان و منوچهر سودایی خیال و در اندیشه میانبرهای غیرقانونی در کنار پدری روانپریش و دروغگو و مادری بیسواد و ناآگاه مجموعهای از فلاکت و بدبختی را روی هم تلنبار کردهاند و لیلا باید شجاعانه و مقتدرانه این آدمهای پریشاناحوالِ پراکنده را برای انجام «کار»ی کارستان کنار هم جمع کند.
دیدگاه جامعهشناسانه
فقر فرهنگی خانواده جورابلو بسیار فراتر، عمیقتر و دردناکتر از فقر مالی آنها است. اوج فقر فرهنگی این خانواده جایی است که پدر خانواده حاضر است ۴۰ سکه طلا به بایرام باج بدهد تا او را بهعنوان «بزرگِ خاندان» معرفی کند، اما حاضر نیست همین سکهها را بفروشد تا فرزندانش از فقر و دربهدری نجات پیدا کنند.
در جای دیگر، همین پدر برایش بسیار اهمیت دارد که نوه پنجمش پسر باشد بیشتر به این انگیزه که نام پسر عموی درگذشتهاش غلام را روی نوهاش بگذارد و به این وسیله بتواند در میدان اقوامش سربلند باشد.
موقع رفتن به عروسی وقتی مادر خانواده از لیلا میخواهد عکسی از او بگیرد تا هنگام مرگش برای چاپ روی برگه ترحیمش استفاده شود، لیلا به او میگوید به چنین عکسی نیاز ندارد، زیرا به جای عکس او گل چاپ خواهند کرد!
فیلم در چند سکانس مربوط به مرکز خرید یا ساختمانهای اداری و تجاری بهخوبی تفاوت طبقاتی تکاندهنده در جامعه را نمایش میدهد. حرکت از فضاهای تاریک و نیمه روشن به فضاهای پر نور با سقفهای بلند و آسانسورهای مدرن و شیک این تفاوت عمیق میان فقیر و غنی را بهخوبی نشان میدهد.
نقد ساختاری
برجستهترین بخش این فیلم بازیها است. بازی تکتک نقشپردازان بسیار چشمنواز و در خدمت اثر و شخصیتهای داستان است. البته ترانه علیدوستی، نوید محمدزاده، سعید پورصمیمی و پیمان معادی وجهی دیگر از تواناییهایشان در عرصه نقشپردازی را نمایان کردند.
فیلم هر چند دیالوگهای بسیار زیبا و تاثیرگذاری دارد و حالت پینگپنگی این گفتوگوها و خودداری از مونولوگهای کشدار و خستهکننده باعث میشود ریتم درونی اثر بهخوبی رعایت شود، اما گاهی حجم این دیالوگها اثر را به سمت متنی رادیویی پیش میبرد که وجود داشتن یا نداشتن تصویر در آن اهمیت چندانی ندارد.
توفانیترین و اثرگذارترین سکانس این فیلم مربوط به سکانس پایانی است. جایی که پدر خانواده روی همان صندلی که در نخستین نمای فیلم او را دیدیم، ناگهان جان میدهد و علیرضا سیگار دست او را برمیدارد و بدون اینکه موضوع مرگ را اعلام کند، در مراسم تولد برادرزادههایش در میان مه حاصل از برف شادی میرقصد و همزمان میگرید.
در این سکانس نگاه خاص لیلا به پدرش را داریم: پوزخندی که فوری به غم و بهت تبدیل میشود. او که در بخشی از این داستان به پدر و مادرش گفته بود: «چرا نمیمیرید؟!» حالا مرگ پدرش او را دچار شوک کرده است.
به جرات میتوان گفت این سکانس بهترین پایانبندی برای قصه پیرمردی مستبد، خودخواه و نادان است که خانوادهای را به بند و فلاکت کشیده بود.